روشاروشا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه سن داره

روشا جون روشنی زندگی

11 ماهگیت مبارک فرشته قشنگم

اوجولات مامان سلام         چقدر روزا تند تند سپری میشه ! باور نمی کنم تو همون فرشته کوچمولویی بودی که لای یه پتوی صورتی دادن بغلم ماشالله هزار ماشالله واسه خودت خانوم شدی جیگرم . 11 ماهه شدی قربونت برم   همه چیز خوبه خدا رو شکر . داری حرف می زنی کم کم . مامان و بابا رو قشنگ میگی . مامان بزرگ هم یادت داده خاله گفتن رو البته می گی آله دوستت دارم نازنین دخملم   خدا رو هزار مرتبه شکر که تو رو دارم اینم کیک 11 ماهگیت که برات پختم :                         ...
17 خرداد 1394

تولد باباییه . هورااااااا

قند و نبات مامان سلام 15 خرداد تولد بابایی بود  البته به خاطر مشغله های کاری زیادی که این روزا بابایی داره اونروز هم مجبور بود توی یه جلسه کاری باشه واسه همین هم یه کیک پختم و وقتی غروب  اومد خونه کلی خوشحال شد که ناگفته نماند  سر کار خانم نا غافل وسط عکس گرفتن با پنجه رفتی توی کیک  قربون انگشتای خوشمزه ات برم که خوردمشون از خدا متشکر واسه بودن بابایی  می خوام بهش بگم خیلی دوسش دارم و خدا رو به خاطر بونش در کنارمون شاکرم همسر عزیزم تولدت مبارک         اینم یه چند تا عکس :         ...
17 خرداد 1394

عصبانی ام ...

با سلام یه صحبتی داشتم با اوندسته از دوستای گلی که میان و به وبلاگ دختر من سر میزنن می خواستم بگم اگه مشکلتون اینه که من عکس از خودم نذارم ، باشه . دیگه من از خودم عکس نمی ذارم . از اول وبلاگ من رو اگه نگاه کرده باشین هیچ عکس بدی نذاشتم که شرمنده باشم . عکس خودم و شوهرم و بچمه . کسی رو هم مجبور نکردم بیاد وب منو ببنه . وبلاگ من واسه اون دسته از دوستای نازنینمه که منو ودخترمو دوست دارن . من خودم رو یه آدم معمولی می دونم و هیچ ادعایی هم ندارم . حالا اگه شما فکر می کنین که من خیلی خاص ام هی نیایین پیغام خصوصی بدین عکستو نذار و گوهری باش در صدف و از این حرفا .... اونیکه از سر دلسوزی توصیه ای داره من با جون و دل قبول می کنم...
2 خرداد 1394

مریضی دخمل و غم و غصه های مامان

سلام گل نازم       ببخشید که نتونستم بیام  و اینهمه وقفه افتاد برای نوشتن خاطرات تو نازنینم . همه چیز از اونجا شروع شد که متوجه شدم پایین ساق پاهات دونه های ریز قرمز کوچولویی زده منم وقت گرفتم از دکترت و بردمت مطب . توی مطب یه پسر کوچولو بود که مرتب سرفه می کرد . تو هم ادای سرفه کردنای اونو درمیاوردی و باعث شده بودی همه بهت بخندن من تو استرس این بودم که از پسر بچه تو هم بگیری  . چند تا مادر دیگه هم همینطور مضطرب بودن تا اینکه نوبت ما شد و رفتیم پیش دکتر و دکتر هم گفت که چیز خاصی نیست و حساسیته و برات دارو نوشت . و اما از صبح همون شبی که رفتیم دکتر و آوردمت خونه سرفه هات شروع شد . به شدت سرف...
2 خرداد 1394
1